نزدیک غروب بود ،نمی دانم جنس این بغض چه بود که
چنگ بر دلم می انداخت.هر ثانیه صدای تیک تیک ساعت
دیواری،دیوار دلم را میلرزاند،نه فقط تنهایی،زانوی غم بغل
کرده و به رویایم فکر می کردم.چند شب پیش بود که خوابت
را دیدم،گفت بودی می آیی و اندازه تمام سال های نبوده ات با
من حرف می زنی و به درد دل من گوش می دهی اما تا
خواستی بگویی کی و کجا؟،از خواب پریدم و از آن شب به
بعد دیگر نمی خوابم .میترسم .می ترسم بیایی و من خواب
باشم.می ترسم بیایی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت
محروم بمانم.هنوز هم می ترسم…
حس می کنم با این که شب است خواب به چشم ندارم اما در خواب
غفلتم.بیا و بیدارم کن.بیا و هشیارم کن.بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت
بیدار کن .همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و دل
شکستگان را نمی شنوند.خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات
بده.
ای منجی عالمیان،جهان در انتظار توست!نیستی تا ببینی مردم روز میلادت
یعنی رمزعشق پاک چه میکنند!چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشتنه
اند و انتظار می کشند.منتظرند تا کسی بیاید و جهان را از عدل پر کند .کسی
بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد.بیا تا بعد از این در کوچه های
غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیرم و خیابان های تاریک و
ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم.بیا و ببین مردم روز آمدنت چه
می کنند؟
روز جمعه،روز خودت،روز منتظرانت،با حالی در مانده و چشمانی امیدوارم به
سراغ حافظ رفتم تا با فالی دل شکسته و سینه ی زخمی ام را مرهمی
باشم.می دانی چه آمد؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور…
اما هنوز حالم خراب است ،اینبار در به قاب قرآن را گشوده و با نگاهی حسرت
بار به آن نگریستم ،انگار که منتظر بودم با من سخن بگوید ،آن را گشودم این
آیه آمد:
وَ نُرِیدُ أَن نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ استُضعِفُوا فِی الارضِ وَ نَجعَلَهُم أَئِمَّهَّ وَ نَجعَلَهُمُ الوارِثِینَ
«ما می خواهیم بر مستضعفان زمین منت نهیم و آنان را پیشوایان و وارثان
روی زمین قرار دهیم.»
انگار که دلم آرام شد، دیگر صدای تیک تیک ساعت،مرا به خود مشغول
نمی کرد.
آری،صدای بی فاصله آمدنش را بشنویم،دیگر صدایی را نخواهیم شنید.
الهم عجل لولیک الفرج
جواد رحیمی
فرم در حال بارگذاری ...